نقد انیمیشن بنیادین؛ پرطمطراق اما توخالی
به گزارش مجله فازنما، انیمیشن بنیادین همانند سایر پروژه های پیکسار، بیش از هر چیز پروژه ای بلندپروازانه به لحاظ فنی است، تا جایی که قصه تقریباً فدای اعجاز آنچه در تصویر اتفاق می افتد می گردد و پتانسیل آن را ندارد که مخاطب را با خودش درگیر کند؛ کمااینکه حرف تازه ای هم برای گفتن ندارد. بله، ایده اولیه مجذوب کننده است. در شهری متشکل از عناصر بنیادین طبیعت یک خانواده آتش متشکل از یک پدر و مادر و یک دختر (پدر و مادری که به علت توفان در سرزمین مادری خود یعنی سرزمین آتش مجبور به کوچ شده اند) صاحب یک فروشگاه آتش هستند و تنها دختر خانواده چشم امید پدر برای روشن نگه داشتن چراغ این فروشگاه است که او در بدو ورودش از صفر ساخته است. نقد انیمیشن بنیادین را در این مطلب می خوانید.
هشدار: در نقد انیمیشن بنیادین خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
همین ایده اولیه که بیایید انیمیشنی با شخصیت هایی که مشخصاً خود عناصر بنیادین طبیعت یعنی آب، هوا، خاک، آتش باشند، بسازم به خودی خود مجذوب نماینده و بلندپروازانه است، حالا چه قصه ای باید برای این ایده ساخت که مجذوب نماینده تر از ایده باشد، طبعأ کار سختی است که پیکسار تقریباً از پس آن برنیامده است. به عبارت دیگر، پرداخت بصری قصه، طراحی شخصیت هایی بر اساس عناصر بنیادین و اجرای آنها، طراحی شهری متشکل از عناصر بنیادین و اجرای آن، ایده شیشه ساختن از خاک و هر آنچه شخصیت دختر که آتش است به آن دست می زند و در واقع گوهر درونی اوست و… آن قدر وقت و فکر و انرژی برده است و به قدری بزرگ است و به خلاقیت احتیاج دارد که اصلاً جایی برای خلاقیت در قصه گویی نمی گذارد. بنابراین این چنین می گردد که قصه بر خلاف مفهوم عمیق و بزرگی که در ظاهر به نظر می آید قرار است القا کند، حرف تازه ای برای گفتن ندارد.
پدر و مادری برای ساخت خانواده و زندگی شان زحمت زیادی کشیده اند و فداکاری نموده اند (کدام خانواده ای چنین نمی نماید؟ اصلاً مگر خانواده ساختن جز این است؟) هم پدر از تنها دخترش انتظار دارد که جواب این فداکاری ها را بدهد، هم دختر احساس وظیفه و بار سنگینی را بر دوش خود احساس می نماید که چنین کند (مصداق شاخص روابط خانوادگی سمی) اما یک ضعف بزرگ دارد و آن آتش خشم درونش است (خب آتش است) که هر بار فوران کند ویرانگر است (چیزی شبیه آنچه در قرمز شدن انیمیشن محبوب پیکسار در سال گذشته برای شخصیت اصلی یعنی دختر نوجوان قصه اتفاق می افتد) و همین باعث می گردد پدر پیر و در آستانه بازنشستگی واگذاری فروشگاه به او را هی به تعویق بیندازد.
تا اینکه یک عنصر دیگر که آب باشد از راه می رسد و دختر آتش را متوجه گوهر درونی اش می نماید. او که از خانواده متمولتری است، آن قدر که از دایی و مادر خانواده گرفته تا سایرین همه این فرصت را داشته اند که گوهر درونی خود را خوب بشناسند و هر یک هنرمندند و به همین دلیل (چون آب هستند و زلال) این توانایی را دارند که گوهر درونی حتی یک آ تش را هم در وجودش ببینند.
قصه آشنایی است. تنها تفاوت این است که اینجا فرزند خلف خانواده مثل همواره و بر اساس کلیشه های همیشگی پسر نیست، دختر است که خب با توجه به پروتکل های تازه هالیوود چندان تعجب برانگیز نیست. آنچه عجیب است این است که به محض آنکه فکر می کنی قرار است با قصه ای روبرو باشی که پدر خانواده صرفا به خاطر دختر بودن تنها به فرزندش را دست کم نه تنها نمی گیرد، بلکه با وجود تمام ضعف های مدیریتی اش می خواهد فروشگاه را به او بسپارد، می بینی که ماجرا در واقع خودشناسی قهرمان است، همانند قرمز شدن.
با این تفاوت که اینجا پدر چندان روی آرزوهایی که برای دخترش دارد، اصرار و تعصبی ندارد و بر خلاف آنچه در نیمه ابتدایی فیلم می بینم به یکباره تغییر موضع می دهد و دختر را به رفتن راه خودش تشویق می نماید. شخصیت مادر هم که گویا وظیفه ای جز به دنیا آوردن بچه در این قصه ندارد. اینکه فالگیر است و می تواند قابلیت عشق را در آدمها تشخیص بدهد برای جایی از قصه به او داده شده است که اگر نبود هم اتفاق خاصی نمی افتاد، چون از اساس اگر هم مانعی بر سر شخصیت ها باشد یا عوامل بیرونی است یا نتیجه ویژگی عنصر وجودی شان.
البته تمام این پیغام های آشکار و نه چندان پیچ در پیچ این قصه برای مخابره پیغام استقلال فردی و خودشناسی و امثالهم باید به فال نیک گرفته گردد، اما چه احتیاجی است برای گفتن از اینها چنین سوژه ای را انتخاب کرد. وقتی پیرنگ این قصه را می خوانی فکر می کنی پیکسار قرار است همانند انیمیشن روح حرف عمیقی بزند، البته که اینجا هم هر چند سطحی به ماهیت عناصر چهارگانه که در انسان وجود دارد می پردازد و می گوید که چطور حتی آب و آتش با وجود عشق و ایمان به هم می توانند در کنار هم بمانند و البته این آب است که باید برای نگه داشتن آتش در کنار خودش کوشش کند، کوشش که نه، تا پای جان برود، اما در نهایت تمام اینها لابه لای انیمیشن پرطمطراق و البته شگفت انگیز و بی نهایت قابل تحسین اثر گم می گردد. به خصوص در نیمه اول فیلم که دو شخصیت اصلی آب و آتش در کوشش برای یافتن راه حلی برای مشکل لوله کشی فروشگاه آتش هستند، دنبال کردن قصه خسته نماینده و سخت می گردد. با خودت می گویی کی قرار است بعد از این مقدمه چینی ها بروی سر اصل مطلب. اصل مطلبی که حرف تازه ای هم برای گفتن ندارد.
اینجا هم همانند روح و قرمز شدن ما با شخصیت شرور و منفی روبرو نیستیم، کشمکشی اگر هست، درونی است. امبر، دختر جوان قصه هیچ دشمنی ندارد به جز آتش قهر خودش، عدم خودباوری و عذاب وجدان دائمی ای که بابت دختر خوب و خلف خانواده بودن دارد. باقی شخصیت ها همانند موش های سیندرلا همه در خدمت او هستند و همه به طرز غریبی مهربانند و به او یاری می نمایند یکی پس از دیگری بر موانعش فائق آید تا به خودشکوفایی برسد. حتی بیگانه بودن خانواده آتش در این شهر میان سایر عناصر، که در واقع برگرفته از خاطرات کودکی کارگردان به عنوان یک بیگانه در نیویورک است، هم مسائل زیادی را برای آن ها به وجود نمی آورد. یعنی آن قدر پررنگ نیست که بخواهد چالشی به وجود آورد. البته که این ایده آل است و پیکسار هم میخواهد چنین دنیایی ایده آلی را تبلیغ کند. دنیایی که در آن شخصیت ها همه با هم مهربان اند و فقط به هم یاری می نمایند تا هر کس بتواند راه درست خودش را برود و خب به این شکل دنیا آباد گردد، که ایرادی هم به آن وارد نیست. انیمیشن بنیادین از عدم توازن تکنیک و قصه و شیوه روایتی ضربه می خورد، بنابراین به یاد ماندنی نیست. می توان بعد از تماشایش گفت که پیکسار چقدر در اجرای آب و آتش ماهرانه عمل نموده و چقدر شخصیت های هوا بانمک اند یا اینکه به کل چقدر برای ساختن این دنیا زحمت کشیده اما همه اش در همین حیرت زدگی در تکنیک خلاصه می گردد.
نقد انیمیشن بنیادین بازتاب دیدگاه های شخصی نویسنده است و لزوما موضع خبرنگاران مگ نیست.
منبع: دیجیکالا مگ